فقر
روزی یک مرد ثروتمند پسر بچه کوچکش را به یک ده برد تا به او نشان دهد
مردمی که در انجا زندگی می کنند چقدر فقیر هستنند.
انها یک روز و یک شب را در خانه محقر یک روستایی به سر بردنند.
در راه بازگشت ودر پایان سفر ، مرد از پسرش پرسید:
نظرت در مورد مسافرتمان چه بود؟
پسر پاسخ داد عالی بود پدر!....
پدر پرسید:ایا به زندگی انها توجه کردی؟
پسر پاسخ داد: فکرکنم!
پدر پرسید چه چیز یاد گرفتی؟
پسر کمی اندیشید و بعد به ارامی گفت:
فهمیدم که ما در خانه یک سگ داریم و امها چهارتا.
ما در حیاطمان فانوس های تزعینی داریم و انها ستارگان را دارند.
حیاط ما به دیوارهایش محدود میشود اما باغ انها بی انتهاست!
در پایان حرف های پسر زبان مرد بند امده بود. پسر اضافه کرد:
متشکرم پدر که به من نشان دادی ما واقعا چقدر فقیر هستیم!ش
ارسال نظر برای این مطلب
درباره ما
اطلاعات کاربری
لینک دوستان
آمار سایت